از وقتی چشمهایش را باز کرد، پدرش چاووشخوانی میکرد. زمزمههای دلچسب او مقابل حاجیها و کربلاییهای ازسفربرگشته، یواشکی توی دل غلامرضا جای خود را باز کرد و خزید توی رگ و پیاش. این علاقه روزبهروز بیشتر شد و از همان نوجوانی به چاووشخوانی برای زائران ترغیبش کرد.
روایت زندگی غلامرضا زعفرانیه که حالا همه او را با نام «شاهغلام» میشناسند، بعدها به مداحی در بین جاروکشهای حرم حضرت رضا (ع) گره خورد و زیارتهای غروب به غروب غلام در صحن آزادی و نجواهایش با امامرضا (ع).
حب اهل بیت (ع) در جان و دل غلام پیوند خورده و ریشه دوانده است و روزبهروز کهنهتر میشود.
روزگار شاهغلام فراز و نشیب زیاد دارد؛ تولدها و مرگها و ازدستدادنها تا اینکه دست تقدیر و سرنوشت او را به آرامستان خواجهربیع میرساند تا او را افراد زیادی بشناسند و برای کوچک و بزرگ این حوالی آشنا باشد.
قرارمان با شاهغلام در آرامستان خواجهربیع هماهنگ میشود؛ بین رفتوآمد آدمهایی که عزیز از دست دادهاند و دلتنگ و بیقرارند. سنوسالی از او گذشته و حالا وقت فراغت و استراحتش است، اما به فضای دنج آرامستان خو گرفته است، نه بهایندلیل که هرروز در جمعی که عزیز از دست دادهاند، نوحه میخواند و با آنها بغض میکند و گاه گریه؛ بهخاطر قرار روزبهروزش با مادرش و پدرش و معصومه، همسرش که اینجا برای همیشه آرام گرفتهاند.
دیدار و حرفزدن با آنها وقتی کنار تکهسنگ ساکت و خاموش، غلام را آرام میکند. برایشان از همهچیز و همهجا تعریف میکند، انگار نه انگار که سالهاست آنها را از دست داده است. حالا او ساکن وکیلآباد است. هرروز خودش را به آرامستان میرساند.
غلامرضا متولد یکی از کوچه نوغان، به سال۱۳۲۶ است. همسایگی و همجواری این محله با حرم، آقاغلام را به رفتن حرم انس داد و بعدها که بزرگتر شد، کنار پدرش که صدای خوبی داشت، چاووشخوانی را شروع کرد. آن روزها موسم سفرهای زیارتی که میشد، هرکوچه کلی حاجی و کربلایی داشت و برنامه بازگشت از خانه خدا و کربلا با کلی رسم و رسوم برگزار میشد.
تعریف میکند: زمانهای قدیم چاووشخوانی رونق داشت. با خواندن اشعاری مذهبی، مردم را از آمدن و رفتن مسافر مکه یا عتبات عراق آگاه میکردند. همراهان حاجیها و کربلاییها مسافت زیادی را به احترام او طی میکردند تا او را به خانهاش برسانند.
در این فاصله یکی که صدای خوبی داشت، چاووشخوانی میکرد. من و پدرم سالها این کار را انجام میدادیم تا اینکه چاووشخوانی از مد افتاد و ما هم رفتیم سراغ کاری دیگر. از ۱۵ سالگی تا ۲۵ سالگی همراه پدرش در جمع جاروکشهای حرم حاضر میشد و مداحی میکرد.
شاهغلام سال۱۳۵۱ داماد شد. خیلی زود زندگی مشترک او و معصومهخانم را، بچهها شیرینتر کردند و او برای گذران امور راننده تاکسی شد. درباره آن روزهای شیرین با اشتیاق تمام تعریف میکند: هفتسال راننده تاکسی بودم و بعد هم راننده اتوبوس شدم.
عشق به خواندن، دست از سرم برنمیداشت و از هر فرصتی استفاده میکردم تا بخوانم. یادم است هم رانندگی میکردم و هم برای مسافران آواز میخواندم. خیلی خوششان میآمد. کلی میوه و تخمه برایم میآوردند و خلاصه هم حال آنها خوب میشد و هم حال من.
جاده پر از خطر است و حادثه در کمین. در یکی از همین سفرها شاهغلام با شتری تصادف کرد و بعد از آن با پیشنهاد همسرش برای همیشه با جاده و رانندگی خداحافظی کرد و اینبار تصمیم گرفت در مسافرخانه پدرش مشغول کار شود؛ «هر کاری را که بگویید، تجربه کردم. پدرم مسافرخانهای در طبرسی داشت که برای آنجا زائر میبردم. بااینحال خواندن را کنار نگذاشتم و هر وقت فرصتی فراهم میشد، میخواندم. این کار را دوست داشتم و حالم را خوب میکرد، تا اینکه در طرح توسعه حرم، مسافرخانه هم خراب شد و من از این کار هم بازماندم.»
یک اتفاق تلخ، شاهغلام را دوباره به دنیای نوحهخوانی و مداحی کشاند. با اینکه ۲۸سال از آن زمان گذشته است، شاهغلام مرگ مادر را از خاطر نمیبرد. روز خاکسپاری او را محال است فراموش کند. مراسم که تمام شد و با تمام وجود به عشق او خواند، همه را تحت تأثیر قرار داد. خودش هم نمیداند که چه سوزی در آن نوحه بود که همه از آن تعریف میکردند.
میگوید: چند روز بعد از آن جریان، یکی از متولیان آستان قدس رضوی که در آن مراسم شرکت کرده بود، پیشنهاد کرد همانجا بمانم و نوحهخوان مراسم اموات باشم.
شامغلام مرگهای زیادی را دیده است. آنهایی که پست و مقام و شهرت داشتهاند، آنهایی که بینام و نشان و گمنام بودهاند، خانوادههای پرجمعیت، اموات بیوارث، آدمهای پرهیاهویی که مرگ، همهچیز را از آنها گرفته و در خانه آخر خوابیده و سکوت کرده بودند؛ تعریف میکند: باور نکنید که میگویند آدمها به شرایط عادت میکنند.
دیدن غم آدمها آن هم بهصورت هرروزه شاید آدم را قویتر و مبارزتر کند، ولی غیرممکن است که دل آدم را نلرزاند و من هر روز همدرد کسانی هستم که عزیزی از دست دادهاند؛ چون خودم بارها تجربهاش را داشتهام. عزیزان زیادی از دست دادهام که همینجا آرام گرفتهاند. پدر و مادرم و معصومه، همسرم.
شاهغلام حافظه خیلی خوبی دارد و در اندکزمانی شعرها را حفظ میکند و آهنگها را یاد میگیرد. یادش میآید که شعری را درباره ظهر عاشورا به ترکی شنیده بود و وقتی خواسته بود آن را به فارسی برگرداند، در کمتر از چنددقیقه حفظش کرد.
شاهغلام دیوان شعر است. تا دلت بخواهد، رباعی از حفظ دارد و با لذت و اشتیاقی تمام، آنها را در جمعهای دوستانه میخواند. میگوید: روحم را تازه میکند. صدا بهترین نعمتی است که خدا به من داده است و تا همیشه شاکر این لطف و مهربانیاش هستم. خیلی وقتها که بین دونفر کدورت پیش میآید، برایشان غزل یا قصیدهای میخوانم و مجبور میشوند روی هم را ببوسند و آشتی کنند.
شاهغلام مال و ثروت چندانی ندارد. میخندد و میگوید: هفت فرزند بهیادگارمانده از معصومه، بهترین مال و دارایی من است و این آرامستان خواجهربیع خانه من هم هست، خانهای که آدم را صبور بار میآورد؛ چون آخر همه جنگها و مبارزهها و دویدنها همین سکوت است و سنگهایی سرد و خاموش و سوتوکور.
شاه غلام برای اینکه حال و هوایی عوض کند، گلویی تازه میکند و این بار با تمام وجود میخواند.
عبادت با لب خونین به عاشق لذتی دارد
حسین بن علی (ع) را این سعادت لذتی دارد
وضو خون، غسل خون، محراب طاعت خون
خدا را با چنین حالت عبادت لذتی دارد.
* این گزارش یکشنبه ۲۱ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۶ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.